دين يتيم (۱)
ـــــــــــــــــــــــ
نيما قديمى
پيرامون جدايى دين و سياست بسيار گفته و نوشتهاند، تا جايى که گمان تعصب و توجيه براى دينستيزى ازآن مىرود! بد نيست نگاهى دوباره -و از بالا- به دين بيندازيم و مرزهاى اين سرزمين پهناور را شناسايى کنيم. شايد استقلال طلبى سياست ازاين سرزمين، ادعاى بىاساسى باشد! آنهم دينى که داعى سعادت دنيا و آخرت دارد. قبل از هر گونه مرزبندى، اجازه دهيد سرزمينهاى بيرونى دين را شناسايى کنيم:
در استقلال علوم طبيعى از دين شکى نيست. اگر هم در آموزههاى پيامبران و بعضى روايتها اشارهاى به پارهاى مسايل علمى شدهاست، کاملن حاشيهاى بودهاست. همين نسبت در مورد علوم انسانى همچون اقتصاد و روانشناسى و جامعهشناسى بر قرار است. اما آيا عقايد و جهانبينى از جمله خداشناسى، معاد و قيامت از مقولههاى دينى نيستند؟ در واقع بحث الهيات و اسماء و صفات و افعال بارى بخشى از حکمت مابعدالطبيعه است که آنهم حوزهاى مستقل است. و اتفاقن دين جز به ضرورت به آن نپرداخته و اگر هم گزارههايى دراين باب دارد بىاستدلال که متد اين فن است، بيان کردهاست. به عنوان مثال در نهجالبلاغه است که از على (ع) از «قدر» پرسيدند، گفت: «راه تاريکى است، پايتان را در آن نگذاريد»، اصرار کردند، فرمود: «درياى عميقى است، خودتان را در آن غرقه نکنيد.» و بازهم که اصرار کردند، گفت: «سر خداوندى است، خودتان را به زحمت نيندازيد.» اين همه طفرهرفتن از پاسخ گفتن به چنين سؤالى چه معنايى جزاين دارد که الهيات هم ذاتن دينى نيست؟
فقه اما دينى ترين مقوله -دست کم در عهد قديم- به نظر مىرسد؛ که آنهم از حد «احکام» فراتر نمىرود. برنامهريزى و طراحى براى زندگى کارىاست علمى و محتاج علوم و فنون طبيعى و انسانى، که مىدانيم از حوزه دين بيروناند! درعهد جديد اما شايد اخلاق نقش بزرگ ترى در دين داشتهباشد. در واقع چنين به نظر مىرسد که دين در باب ارزشهاى اخلاقى و سعادت و شقاوت سنگ تمام گذاشتهاست. اما به عنوان مثال اگر دينى دم از عدالت نمىزد، آيا مقبول مىافتاد؟ دين بايد عادلانه باشد که هست ولى عدل دينى نيست. تازه اين در مورد ارزشهاى ثابتى است که محبوب آدميان است. بسيارى از ارزشهاى اخلاقى، ارزش هستند تا جامعه سالم باشد و زندگى جريان داشته باشد. دروغ ضد ارزش است چون زندگى را مختل مىکند، از همين رو در بعضى موارد دروغ گفتن رواست.
اداره جامعه و گذران زندگى، امرى ذاتن دينى نيست، سهل است؛ بسيار جامعهها بدون الگوهاى دينى اداره مىشوند و به ارزشهاى اخلاقى هم پاىمند هستند. اصولن رسالت دين و فقه ايجاد دگرگونى در نظامهاى حقوقى و اجتماعى نيست. اسلام نيامده بود که نظام بردهدارى را لغو کند يا تساوى حقوق زن و مرد را در عرب مردسالار بنا نهد. همانطور که اسلام نيامدهاست تا تمدن کشاورزى را به تمدن صنعتى تبديل کند.
گويى آخرين پناهگاه دين خداست؛ «يحبهم و يحبونه». در متون دينى و روايات اشاراتى به عشق الهى شده است ولى اين کجا و ادبيات گسترده عرفانى کجا؟! آيا دين آمدهاست که امثال محىالدين و بايزيد و مولانا را تربيت کند که دراين صورت با اقبال خوبى مواجه نشدهاست! مگرنهايناست که همه اديان ادعاى فطرى بودن دارند، پس چرا فقط عده اى انگشت شمار به اين مقامات رسيدهاند. و مگر خدا قبل از دين و بيرون از جوامع دينى نيست؟ و مگرعرفان سرزمينى مستقل از دين در طول تاريخ نداشته است؟ گو اينکه اين دو کشور -دين و عرفان- رابطه دوست و برادر داشته و دارند.