ماجراى ميخ و صليب
_________________
نيما قديمى
سوختن در آتش حتمن دردناک است؛ نيز با ميخ به صليب کشيدهشدن. از لحاظ فلسفى شمايى که درد مىکشيد و خود درد يکى هستيد. اينطورنيست که شما موجودى جدا باشيد و دردتان يا شاديتان جدا. درد و شادى از نمونههاى علم حضورى هستند. در حکمت متعاليه علم حضورى و به طبع آن علم حصولى، تابع اصل وحدت عالم و علم و معلوم هستند. بيان لخت اين قضيه ايناست که انسان هرچه داناتر مىشود به همان نسبت با جهان خارج متحد و ازاينرو فربهتر مىشود. انسان کامل عين جهان هستى است و هستى بى قيد - حتا بدون همين قيد بىقيدى! – خداست. پس انسان کامل کسى نيست جز خدا. يا بگو کشف حقيقت چيزى نيست جز سير انسان در قوس صعودى. اما عارف واصل سفرى از حق به خلق نيز دارد و آن تدوين کتاب است به زبان خلق، پس به ناچار زمينى است نه آسمانى. محدود به زمان نزول است نه ابدى. آنچه ابدى و لايتغير است اصل حقيقت است که همان اصل هستى است-يعنى خدا!
حتمن به من ايراد مىگيريد که دست مريزاد، مسيح را که خدا به زمين فرستاده بود به صليب کشيديد تا دوباره به آسمان بر گردد! قرآن نازل شده را دوباره به عرش اعلى بر گردانديد! آيا اينهمه تأکيد بر جدايى حقيقت دين و برداشت از دين براى توجيه يا فرار از خوب يا بد آن نيست؟ درحالى که اينطور نيست. ما برعکس به دنبال دينى انسانى هستيم. ما مىگوييم اگر کسى گفت من به حقيقت دين دسترسى دارم بدانيد دروغ مىگويد يا خودش هم نمىفهمد که چه مىگويد. ما مىگوييم حقيقت دين خداست، و خدا مردم را آزاد آفريد. آزاد از اينرو که خودشان راهشان را مىدانند و براى سعادتشان نيازى به دست غيبى نيست. و نه شيطان مىتواند آنها را از مسيرشان منحرف کند: ما کان لى عليکم من سلطان.
اصولن خدا فقط هستى بخش است و نه دهنده ذاتيات. خدا ۲را آفريد ولى زوج بودن ۲دست خدا نيست. انسان حقوقى ذاتى دارد از جمله آزادى، و خدا هم نمىتواند اين حقوق را از او سلب کند!
انسان اگر آزاد باشد، در مسير حقيقت گام بر مىدارد. و اصلن حقيقت چيزى جز راهى که انسان آزاد مىپيمايد نيست. بله حقيقت تام-يعنى همان اصل دين، قيامت است که مقصد تاريخ است!
--------------------------------
Comments