«تلخ شیرین»
سفرنامه ساموس مینیموس
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سام الدین ضیائی
توضیحی یادداشت کنم که داشتم با اتوبوس به سمت China Town وارد می شدم .لحظه ای چشمانم را بستم و نمیدانم چرا یادم به تسانومی (واژه ساخته گویا و بهنود با هم و نه سونامی) افتاد و زاویههایی از شما و نمای دموکراسی همان واقعیتی که انتخابات عراق به کمک یادداشت آقای بهنود به اثبات رساند! چون نمیخواستم خشک مغزان ایرانی و همفکرانشان در آسیا، مرا متهم کنند و چون به این کشف رسیدم که تسونامی یا چه میدانم تسانومی که ظاهرا قدرتش از سونامی هم بیشتر است به ارادهی آقای بوش میآید و میرود و به قول آقا مسعود گل(با گل آقا توفیر تاریخی دارد) ــ که گاهی محتوای نوشتاریش هم مثل فرم آن استثنایی می شود و هیجان آفرین و خندهانگیز! ــ یک چند هزاری را میبلعد و البته بشارتتان بدهم که دموکراسی به ارمغان میآورد، گفتم سریعتر بروم و از مراسم سال نو چینی گزارش تهیه کنم تا شاید این چینیهای بیچاره هم سونامی زده شوند و البته کمی دموکراسی هم به آنان برسد!
این بود که اسم و رسمم را به «ساموس مینیموس» تغییر دادم تا مثل قضیه پوکت شرمندهی آن «پارسا»ی نام آور «دشمنشناس» نشوم و هم خشکمغزان با «گلادیاتور» شهیر «آلیوس ماکسیموس» اشتباهی نگیرندمان! اما هر چه سعی کردم نمیدانم چرا به گونهای یادداشت کردم که جز خشکمغزان، در جهان همه از تمامی منطقه - از سوئی تا اروپا، از سوئی تا هند، از شمال تا سیبری و از جنوب تا آفریقای سیاه - فهمیدند که فرم یادداشت توضیحی انگاری بیشباهت به یادداشت کردنهای مسعود بهنود عزیز نیست و از لحاظ محتوا هم انگاری کمی خندهانگیز شده است! پس آنگاه میخواهم بگویم که نمی دانم چرا هر چه به این مغز خشک فشار آوردم که مثل آلیوس ماکسیموس یادداشت کنم، در محتوا بالانس بهنودی زدم و ناصرخسرو هم نشدم!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در پی بحثهایی که در پی مطلب من در مورد «پوکت » و «سارابوری» در گرفت، تصمیم گرفتم در این بخش از سفرنامه مطلب را به محله قدیمی چاینا تاون در بانکوک اختصاص دهم:دو شبانه روز جشنواره باشکوه و پر از شادی سال نو چینی در محله قدیمی چاینا تاون دیدنی است. لحظههایی پر از رنگ و نغمههای مستکننده. همه قرمز پوشیدهاند و عقیده دارند که در آستانه سال نو شانس میآورد. من هم قرمز آسمانی پوشیدهام.خیابان نورباران است. اینها را لیدر توری در کار نبود که بگوید. خودم اضافه کردم! همه جا و همه چیز مردم قرمز است. از تابلو های نئون تا لامپهای رنگی و پردهها و فانوسهای زیبای ریز و درشت. همین جا تا یادم نرفته بگویم که لینک این مطلب در آیینه فانوس (رها از فیلتر) را پیدا نمیکنید، همین الان بخوانید و لذتش را هم همین الان ببرید! حتی باجههای تلفن در این محله زیبا به رنگ قرمز و به سبک معماری ظریف چینی است. مثل آن پری زیبا روی مجری جشنواره که به موقع در بارهاش توضیح خواهم داد. اصلا فکر میکنی در شانگهای پایتخت چین قدم میزنی. راستی پایتخت چین کجا بود؟!
شکل و شمایل آدمها هم در اینجا به طرز شکنندهای چینی است! همه به تو لبخند میزنند به طوری که اگر ایران بود قدمبهقدم دعوا میشد! جایتان خالی میروم یک قنادی چینی که لابد خیلی معروف است چون جای سوزن انداختن نیست، کلوچههای خوشمزهای میخرم که به کلوچه لاهیجان میگوید برو تو جیبم! قدم به قدم دستفروشهایی را میبینی که شاه بلوط را در ظرف بزرگ پر از قهوهای بو میدهند و چه بوی مستکنندهای! میخرم و جایتان خالی نوش جان میکنم! خیلی خوشمزه است چون خیلی گران است! خلاصه این که همه چیز عالی است! «تسونامی» بیاید اینجا چه کار؟
شب که به نیمه میرسد و هنوز خیابان مملو از جمعیت، تازه ترجمه انگلیسی پرده بزرگ ابتدای خیابان را میخوانم و میفهمم که اصلا جشنواره فردا و پس فرداست! مردم آمدهاند خرید شب سال نو!
دومین شب هم می آیم.باز بدون دوربین! این دفعه نه از ترس طعنههای دشمن شناس و وعدههای بهنود که به خاطر قرض دادن دوربین به یک دوست از سر رودربایستی! آخ اگر «تسونامی» میآمد و چند تا عکس از دموکراسی میگرفتم! امشب واقعا چشنواره است! گروههای مختلف رقصهای ملی و محلی چینی، خوانندگان و نوازندگان و شعبدهبازان و چه ماهرانه! مرد میانسالی که میگفتند سوپراستار است اما من نمیشناختم، با یک شاخه و چند برگ روی آن، چنان صدایی از آن در آورد که ملودی زیبایی را چنان به همراه ارکستراسیون پشت صحنه اجرا کرد که هنوز باورم نمیشود که همه آن موسیقی شگفتانگیز از آن لب و برگ در آمده باشد!
و اما مجری پری روی چینی که به لهجهای شیرین و دلنشین واژههای چینی را ادا می کرد و من شیفتهی صدا و سیمایش شده بودم دم به ساعت میآمد و برنامهها را معرفی میکرد و چه خوب! بعد هم میرفت و چه بد!از شما چه پنهان برنامهها را تحتالشعاع قرار داده بود!
برای این که خسته نشوید یک اتفاق اکروباتیک را هم تعریف کنم و خلاص! در یک عملیات اکروباتیک که مرد جوانی، پسربچه حدود۵ سالهای را بر دوش داشت و بر روی نوک چوبی به ارتفاع حدود ۲۰ متر از زمین حرکات خطرناکی انجام می داد،ناگهان به اشتباه دستان کودک را رها کرد و به طرز غیر قابل باوری دوباره در آخرین دم او را گرفت و کودک از مرگ حتمی نجات یافت.هرچند قلب ما را انداخت نوک انگشت شست پایمان! جالب آن که چنان ماهرانه حرکت کرد و به عملیات ادامه داد که گویی بهنود عزیز یادداشت دوم درباره ارمغان سونامی را به مهارت تمام مینویسد! باز دلم نیامد! عکس و تور مجازی خبری نیست اما فعلا این عکس را که از شبکه قرض گرفتم ببینید. قول میدهم به زودی عکسهای خوبی برایتان بگیرم که عکسهای آبچینوس عزیز را بگذارد توی جیبش!
 
------------------------------------------
Comments