عشق من آزادى
ـــــــــــــــ
نيما قديمى
از فرداى آن دو گناه که آدم به زمين رانده شد، چه بسيار آدمها که آسمان را فراموش کردند. آنچنان در کار دنيا مشغول شدند که يادشان رفت اينجا ماندنى نيستند. از شکار و شبانى تا کشاورزى و صنعت و اطلاعات که از غار تا مجازستان آدمى را به خود واداشتهاند؛ ما را از ياد خدا باز داشتند. و نسوا الله فانساهم انفسهم!
اما هميشه بوده اند کسانى چون پيامبران که يادآورى مىکردند آن بالا را و چون سقراط مىگفتند «خودت را بشناس» که به قول على «من عرف نفسه فقد عرف ربه» (عکس نقيض همان آيه) و آدميان که بيشتر خود را به فراموشى مىزدند جام زهرى يا ضربتى حوالتشان مىکردند. و افسوس که تا صحبت خودشناسى مىشود يادمان به صوفيان کنج عزلت گزيده مىافتد که سر به زانو مىگرفتند و دنيا را به مغول و تاتار مىسپردند. نه، چنين نيست که عرفان به ترک دنيا بينجامد، بر عکس روح ما دريايى است پر از گوهرهاى نهان که تا بر نياشوبد آنها را برون نمىريزد. روح ما پرىرويى است که به زور حجابش به سر کردهايم تا نگاه نامحرمان نيالايدش! غافل از اينکه خودشناسى اگر خواهى، جلوهگرى بايد که فى تقلب الاحوال علم جواهر الرجال. دل نيابى جز که در دل بردگى نه دل مردگى. براى آنکه خدا را بشناسى خود را بشناس و براى آن، حجاب را بردار و خود را بنما و آرى شرط خودنمايى آزادى است! بچه تا بازى نکند بزرگ نمىشود و پرنده اگر پرواز نکند پرندگى- پرنده بودن يعنى خودش را نمىآموزد و حال آنکه پرواز در قفس امکان ندارد. آزادى پر پرواز است به آسمان.
آزادى موسيقى است که دل را مىشوراند. رقصى است که سينه را مىلرزاند تا نهانت را لخت و عريان کند. آزادى جامىست که جانت را چون آفتاب باز مىتابد. شرابى است که تورا چون خواب برهنه ميکند. آميزشى است که تو را به اوج مىرساند، با لذتى از کام عشق تا صبح آگاهى … تا خدا:
چون به آزادى نبوت هادى است
مؤمنان را ز انبيا آزادى است
اى گروه مؤمنان شادى کنيد
همچو سرو و سوسن آزادى کنيد*
*. حضرت مولانا
------------------------------
COmments