داستان تمام شدن دنيا
_____________
رحيم مخکوک
1
شب بود. سرد بود. لابد پنج درجه زير صفر. کنار شومينه نشسته بودم و نوار گوش میکردم که مثل صاعقه بر سرم فرود آمد. آن قدر سريع که نتوانستم هيچ واکنشى نشان دهم. ضربان قلبم بالا رفت و در واقع قلبم توی حلقم بود.
خيلى آرام و حرفهای کلتش را از روکش چرمیاش بيرون آورد. صدا خفهکن را براى اولين بار بود که مىديدم.
وقتى با خودم فکر کردم که يک عمر منتظر اين لحظه بودهام کمى آرام گرفتم. البته فرصت خيلى زياد نبود. مىدانستم در کارش تامل و درنگ نخواهد کرد. فقط میخواستم کاری کنم يا حرفى بزنم که در تاريخ بماند. در اين فاصله کار صدا خفهکن را تمام کرده بود و نوک کلت را روی شقيقهام گذاشته بود. آن قدر توانستم توی چشمانش نگاه کنم و به او بگويم: دوستت دارم!
لحظهای بعد مغز من متلاشی شده بود و من تمام شده بودم. نمیدانم صدای من را شنيد يا صداخفهکن من را خفه کرد يا کلت را. ديگر فرقى هم نمىکرد. من تمام شده بودم. اما داستان من به گمانم تازه آغاز شده بود.
2
شب بود. سرد بود. لابد ده درجه زير صفر. گربهاى که سياه بود با يک صداى جيرجير وحشتناک به من داشت نزديک مىشد. انگار که حواسش پرت باشد و ناگهان مرا ببيند، ترسيد و ايستاد. صدايش عجيبتر از اين بود که مال خودش باشد. صداى موش را تا به آن موقع نشنيده بودم اما همين که بدانم موشها جيرجير مىکنند و در دهان گربه در نور کمسوی چراغ برق چيزى ببينم که پيچ و تاب میخورد کافی بود تا همه چيز را متوجه شوم. موش هم مثل گربه سياه بود. دستکم من اين طور فکر کردم. موش داشت جيغ مىکشيد. نمىدانم گربه موش را کجا میبرد. اما حال موش در بين دندانهاى گربه حال قربانىای بود که شکنجهگرش دارد سيخ به تنش فرو مىکند و هيچ چيز براى اعتراف ندارد. يک کابوس واقعی. تمام اين فکرها را کردم که گربه به سرعت دور شد و جيغهاى دلخراش موش، آرام آرام در سکوت شب گم شد.
سه روز است که هر وقت از کوچه رد میشوم، گربهی سياهى مىبينم که ناله میکند و لابد التماس که چيزى برايش بياورم بخورد. چه مىدانم! شايد هم التماس مىکند تا آن چه را ديدهام و شنيدهام فراموش کنم و به کسى نگويم. کاشکى گربهها صداخفهکن داشتند.
3
شب بود. سرد بود. لابد پانزده درجه زير صفر. دخترک صورتش را ناشيانه نقاشى کرده بود و درتاريکى شب به دنبال يک نفر مىگشت تا بکارتش را بخرد...
----------------------------------------
Comments